نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

نفس و مامان و بابا

بالاخره اومدیم

سلام عشق کوچولویه مامانی ببخشید که خیییییلی دیر آپ میکنم،خودت میدونی و میفهمی که چقد این روزا سرم شلوغه و چقد این روزا واست زحمت میکشم تا ان شاالله خوبه خوب بشی،هم من هم بابایی همههههه کاری میکنیم واسه خوب شدنت عزیزم توکل بر خدا امیوارم که جواب بگیریم،خیلی دوستت دارم و بدون تا همه ی جونمو گذاشتم واسه خوب شدنت. هر کی پستمو میخونه واسه شفای نفس دعا کنه،به دعاها و انرژی مثبتتتون احتیاج داریم یادتون نره ...
21 تير 1394

نفس دیگه تو اتاق خودش میخوابه

بعد از کلی کلنجار با بابا حمید واسه تغییر دکوراسیونه اتاقت بالاخره موفق شدیم مامان و تو دیگه تو اتاقه خودت میخوابی گهواره ای که بغله تخته ما بودو تو توش میخوابیدی بهت کوچیک شده بودو دو ماهی بود که بغله تختمون واست با پتو جا درست کرده بودمو اونجا میخوابی ولی .... ولی چند روری بود که بدنت گوله گوله قرمز میشدو من همش فکر میکردم پشه خورده شمارو ولی مشکوک شدیمو فهمیدیم عنکبوت داریمو عنکبوته که تو رو میخوره خلاصه تصمیم گرفتیم تختت رو از بغله پنجره تو اتاقت برداریم و بذاریم سمته دیوار که فصله سرما داره میاد سرما نخوری الان حدوده 15 روزی میشه که تغییره دکوراسیون دادیم تو اتاقت و شما دیگه شبا رو تخته خودت میخوابی عشقم. حرکتات خیلی بیشتر شده...
6 مهر 1393

اولین مرواریدهای نفس

یه نفس داریم دوردونه خوشگلو مهربونه                     گرفتاره دندونه تو دهنه کوچیکش یه گل زده جوونه                                      گل نگو مرواریده مثه طلایه سفــــــــــــــــــــــــــــیده   اولین دوندونه عشقم 10 مرداد تو سنه 9 ماه و 5 روزگی جوونه زد فدایه تو بشم خونه ی خاله افسانه بودیم و تولده درینا بود که فهمیدم دندونت جوونه زده کلییییییییییی خوشحال شدیم با بابایی دندونه سمته راست پایین دومی و سومین دندونتم روزه 19 شهریور جوونه زد باهم  دو تادندونه بالایی چهرمی...
22 شهريور 1393

هم بازیت داره میاد مامانی

بعد از برگشتن از خوانسار زندایی بهار آزمایش بارداری داد د باردار بووود هووووورااااا هم بازی نفس داره بدنیا میادددد خیلی خوشحال شدم خیییییییلی  الان زندایی اصلا حالش خوب نیست و هر نیم ساعت بالا میاره و خییییییییلی لاغر شده 40 روزه هیچی نخورده و لاغره لاغر شده   
21 شهريور 1393

اولین عید فطر با نفس

دوره سرت بگرده مامانی انقد شیرینو نمکی شدی که همه دلشون واست ضعف میره عید فطره سال 93 رو رفتیم قم یه شب قم بودیم خونه ی دایی اینا بعدش با ماشین دایی رفتیم خوانسار پیشه باباجون و مامان جون.اونا زودتر رفته بودن 3و4 روزی رو اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت زندایی بهار حالت تهوع داشت و از بویه شیره شما بدش میومد انجا بهش شک کردیم که حامله باشه   
21 شهريور 1393

معذرت خواهی

سلام فرشته ی مهربون  ببخشی عزیزم چند وقتی درگیرم و نتونستم وبلاگتو آپ کنم امروز اومدم تا کلی برات بنویسم  
21 شهريور 1393

دکتر جدید نفس

فدات بشه مامانی چون شما خیلی تنبلی و هنوز نه دمر میوفتی و نه 4 دست و پا میری من و بابا خیلی نگرات شدیم و بعد از دکتر جوادپور پیشه دو تا دکتره دیگه بردیمت دکتر آخر که آقای دکتر محمدوفا پروند هستن خییییییلی عالی بود و کلی معاینه کرد شما رو کلی حرکتها رو شما انجام داد و گفت خانمه محترم بچتون کاملا سالمه روش عیب نذارید فقط تن پروره که اونم سرشتیه(منظورش ارثی بود میخواست ضایع نشیم گفت سرشتی خخخ) وزنت تو 8 ماه و 13 روزگی 7960 و قدت هم 64.5 و دوره سرت هم 39 بود  خداروشکر سالم بودی و بالاخره مامان و بابا بعد از 7 تا دکتر تونستن یه دکتره عالی پیدا بکنن. الان یک هفته ای هست که جا بران درست کردم و میشینی یه کم مدته تنها نشستنت بیشتر شده و...
24 تير 1393