نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

نفس و مامان و بابا

بازم عکس

نفس در 18 روزگی بعد از نذری حلیم بابا حمید خسته بودم خوابیدم خوووب   نفس در 23 روزگی نفس در سی و یک روزگی نفس در سی و هفت روزگی نفس در 44 روزگی نفس در 50 روزگی  نفس در 64 روزگی نفس در 67 روزگی نفس در 70 روزگی نفس در 75 روزگی اینجا برای اولین بار شیشمو با دستم گرفتم ازین به بعدم همشششش دستمو میذارم رو شیشمو ی فشار میدم از دهنم شیشه میاد بیرون بعدشم گریه میکنم و خلاصه موقع شیر خوردن کلــــــــــــــــــــــــی اذیت میکنم و بهم خوش میگذره  نفس در 85 روزگی اینجا هم دارم به مامانم میگم یه کوووووچولو دیگه شیر بهم بدهه...
24 بهمن 1392

بالاخره عکس گذاشتم

عزیز دلم بالاخره عکساتو گذاشتم البته بازم نصفه  خوب بریم سراغ عکسا نصف در سه روزگی   نفس در پنج روزگی     نفس در یازده روزگی در بیمارستان  نفس در سیزده روزگی در حال خنده فداش بشمم ...
24 بهمن 1392

اولین قهقه ی دخترم

خانوم خوشگل مامان امشب از ته دلت خندیدی و هممونو ذوق زده کردی  خونه ی مامان جون طاهره بودیم و من و مامان جون داشتیم باهات حرف میزدیم یهو با صدایه بلند و از ته دلت خندیدی وااااااااااااای نمیدونی چقد واست ذوق کردیم یو خودت از صدایه خودت تعجب کردی خخخخ خیلی بامزه شده بودی بعدشم که اومدیم بالا داشتم قطره هاتو میدادم کلی واسه بابا حمید خندیدی  الهی فدات شم خیلی شیرین شدی و کارایه بامزه میکنی  مامان جون طاهره دمر انداختت رو متکا خودت قشنگ برگشتی و با پاهایه تپلیت کلی تلاش کردی  فدایه تپلیات بشه مامان دوستت داریم و به خاطرت زنده ایم و نفس میکشیم نفسه مامان و بابا 
22 بهمن 1392

نفس در 92 روزگی

سلام عشقه شیرینه مامان  انقد شیرین و ناز و البته پروووووو شدی که خدا میدونه  موقع شیر خوردن که دستاتو میذاری بغله شیشت و هی فشار میدی از دو طرف شیشت هی میاد بیرون 10 بار شیشت میاد بیرون هی دستاتو میگیرم میذارم پایین دوباره سریع میاری میچسبونی به شیشت، سرتم که همششش تکون میدی یه جا واینمیسی من هی باید با سرت بچرخم تا بالاخره شیر بخوری بعده گریه هاتم که تا بابا حمید باهات حرف میزنه شرو میکنی واسش شکایت کردن و با ناله همش باهاش حرف میزنی اونم دلش واست ضعف میره و قربون صدقت میره پروووووو کمتر شکایته منو بکن پیشه بابات فدات بشم دیشب که 92 روزت بود با بابا حمید بردیمت پیشه دکتر جوادپور واسه چکاپ وزنت شده بود 4600 قدتم 56(البته قد...
8 بهمن 1392

نفس دیگه شیره مامانشو نمیخوره

جوجویه ما خیییییییلی پرو شده دیگه کاملا فرق بین شیر مامانشو با شیر خشک میفهمه واسه همینه الان یه هفته بیشتره که دیگه شیره مامانشو نمیخوره  مامانی هر کاری میکنم نمیخوری لباتو میچسبونی به هم و دهنتو قفل میکنی و اصلا باز نمیکنی خیلی هم که اصرار میکنم گریه میکنی و نق میزنی فدات بشم الهی که انقد میفهمی  شبا هم حدوده 11 و نیم شرو میکنه به گریه با بابا حمید میبریمت تو کوهستان میچرخونیمت تا لالا کنی لالا که کردی میایم خونه همچین که میذارمت رو تختت بیدار میشی ولی دیگه گریه نمیکنی سشوار روشن میکنم شیر بهت میدم میخوابی  خداروشکر روزا هم تا 1 و 2 خوابی و میذاری مامانی هم بخوابه  بزودی عکساتم میذارم قول میدممممممم امروز ساع...
2 بهمن 1392

هفته ی خیـــــــــــــــــلی بد

عزیزه مامان هفته ی پیش هفته ی خیــــــــــــــلی بدی بود من فکر میکردم شما مریضی و دو روز فقط گریه میکردم البته فقط من نبودما همه گریه میکردن و واسه کوچولومون دعا میکردن  رفتیم پیشه دکتر قاضی و دکتر ب خاطره اینکه وزنت خیـــــــــــــــــلی اومده بود پایین بهت شیر خشکه پری نان داد صبه چهارشنبه بود که شیر خشکو خوردیو 4 -5 ساعت خوابیدی هرررررر کاری کردم بیدار نمیشدی کلیییییی گریه کردم تا مامان جون مریم ساعت 2 از مدرسه اومد اونم تا تورو دید ترسید هی میگفت ناهید این بچه چرا اینجوری منم همش گریه میکردم مامان جون بردت به دستو صورتت آب زد بازم فایده نداشت زنگ زدم موبایله دکتر قضی گفت سریـــــــــــــع بیارش خلاصه با چشمه گریون با مامان جون و ...
26 دی 1392

خواب شب نفسی

گل دخترم الان 10 شبی هست که خوابت خیلی بهتر شده البته به لطفه سشوار   5 شنبه ی هفته ی پیش بردمت دکتر فوق تخصص گوارش اطفال و اون گفت که نینیتون سالمه سالمه فقط کولیک داره (کولیک یعنی دل پیچه ) و تا 4 ماهگی خوب میشه دکتر گفت شبا سشوار روشن کنم و بذارم بغله گوشت تا حواست از دل دردت پرت بشه و لالا کنی الان شب ساعت 12 شیرتو میدم و پوشکتو عوض میکنم و میذارمت رو پام سشوارم روشن میکنم و تو هم لالا میکنی تا ساعت 2 یه کوچولو غر غر میکنی ولی بعدش میخوابی تا 11 صب البته 3-4 بار واسه شیر خوردن بیدارت میکنم و شیرتو میدما ولی خداروشکر خیلی خوابت بهتر ده و اون گریه هایه شبانه رو نمیکنی نمیدونی چقد منو ب...
10 دی 1392

دو ماهگی نفس جون و واکسن زدنش

سلام عزیز دلم خیلی وقته میخوام وبتو آپ کنم و عکس بذارم ولی وقت نمیکنم  فدات بشم الهی 5 شنبه 5 دی ساعت 9 صبح باباجون اومد دنبالمون و رفتیم واکسن شما رو بزنیم خیلی نشستیم تا نوبتمون شد ساعت حدوده 10 و نیم بود که با هم رفتیم تو اتاق که واکسن بزنی من فکر میکردم یه دونه واکسن داری و یه پاتو آماده کردم ولی خانومه که واکسن میزد گفت دو تا پاتو در بیارم   بمیرم برات کلی غصه خوردم تو هم تخـــــــــــــــــــــت خوابیده بودی و خبر نداشتی که میخوان دو تا پاتو سوراخ کنن کلی سعی کردیم تا بیدارت کنیم ولی بازم تو چرت بودی و خوب بیدار نشدی بگردم برات همچین که اولین واکسن و زد ضعـــــــــف کردی و کلیییییییی گریه کردی دقیقا اینجوری  داشت...
10 دی 1392

40 روزگی نفسم

سلام عزیز دله مامان و بابا  امروز 40 روزگی شماست و رفتیم خونه مامان جون و من و شما رفتیم حموم و آی چهل روزگی رو که تو کاسه ی 40 کلید درست میکنن رو سره عشقه مامان ریختیم (میدونم خرافاته ولی با مزس دیگه ) فدات بشم کم کم داری بزرگ میشی و تو حموم اولش میترسی و غر میزنی باید کلی باهات حرف بزنم و قربون صدقت برم تا آروم شی گریه هایه شبونت هنوز ادامه داره امیدوارم زود تموم شه چون اصلا دلمون نمیاد که تو گریه کنی بابایی عاشقته و از وقتی از سرکار میاد همشششش داره باهان حرف میزنه و قربون صدقت میره  الان چند روزی که شرو کردی به حرف زدن بیشتر صدایه گربه درمیاری و خودتم کلی حال میکنی  ...
15 آذر 1392