نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

نفس و مامان و بابا

گریه های شبونه نفس

الهی مامان قربونت بره نمیدونم چرا چند شبه همش گریه میکنی انقد گریه میکنی که ضعف میری من و بابا حمیدم میمیریم وقتی تو گریه میکنی قربونت برم آخرشم بعد کلی گریه یه شیشه شیر میخوری و میخوابی منو بابا هم با کمر درد و سر درد میریم میخوابیم فدات بشم درسته که بزرگ کردنت سختی داره ولی باور کن از ته دل و با شوق و ذوق کاراتو انجام میدیم درسته که بابا فردایه شبایی که تو گریه میکنی صبه زودش باید بره سرکار ولی با جون و دل بغلت میکنه و آرومت میکنه اینارو میگم که وقتی بزرگ شدی بدونی که آسون بزرگ نشدی بخدا ولی بدون مامان و بابا سختیاتم به جون میخرن عشقم 
13 آذر 1392

37 روزگی نفس مامان

سلام عشقه مامان امروز 37 روزته و تو داری روز به روز بزرگتر و نازتر میشی عشقم  مژه هات بلند شده، ابروهات رنگ گرفته و موهایه نازو زیادتم یه کوچولو ریخته  امروز با مامان جون مریم بردیمت حموم و الان تو خیلی خوشگل تو کریرت خوابیدی (تا این جمله رو نوشتم شرو کردی به گریه بمیرم فک کنم خوابه بد دیدی رفتم کلی بغلت کردم تا آروم شدی و الان دوباره لالا کردی) مامانی 1 هفتس شبا 2 ساعت گریه میکنی انقد گریه میکنی که از خستگی خوابت میبره دیشب خیـــــــــــــلی گریه کردی بمیرم هر کاری هم میکردیم ساکت نمیشدی بابا حمید که دیگه داشت از خستگی میرفت بیچاره صبم ساعت 5 پاشد رفت سرکار فک کنم امروز کلی خسته شده و همش خواب بوده منم که دارم از کت و کول ...
12 آذر 1392

یک ماهگی نفس جون و شرح کلی

یک ماهگیت مبارک عزیزم  فدایه تو بشم من امروز یک ماهت تموم شد و وارده ماهه دومه زندگیت شدی امروز رفتیم پیش دکترت قاضی و خداروشکر دکتر گفت که رشدت عالی بوده وزنت 2900 بود قدتم 50 دوره سرتم 32.5 دفعه ی پیش که رفتیم که 10 روز پیش بود وزنت 2450 بود دور سرتم 31.4 بود الهی بمیرم ده روزگیتم که وزنت 2100 شده بود و کلی وزن کم کرده بودی  خدارو شکر که همه چی عالی بود  امشبم بعد از 2 ساعت گریه الان گرفتی خوابیدی نمیدونم چت بود ولی خیــــــــــــــلی گریه کردی جوری که بابا هم اومد تو پذیرایی و هی باهات حرف زد آخرش بعد از خوردن کلی دست و بالش و شونه ی مامان یه شیشه شیر خوردیو خوابیدی فدات بشم کلی با بابا بهت خندیدیم خیلی جیگر شد...
6 آذر 1392

بدنیا اومدنه نفس جوووووووووووووون

نفس جونه مامان یکشنبه 5 آبان 1392 بدنیا اومد و خوشبختی ما رو چند برابر کرد. خاطره روزه زایمان یکشنبه ساعته 6 صبح بابا و مامان جون مریم و بیدار کردم من که خودم تا صبح نخوابیدم مامانی نماز خوندیم و راه افتادیم سمته بیمارستانه کسری همش میترسیدم دیر برسیم مامان جون آخه اتوبان رسالت خیلی شلوغ بود و اگه دیر میرسیدیم میشدم مریضه دومه خانوم دکتر و عملم تا ظهر طول میکشید خلاصه ساعت یک ربع به هفت بود که رسیدیم آزاده جون تو بیمارستان نشسته بود و عمو حامد ضبحه زود اونو آورده بود بیمارستان، خلاصه رفتیم بخشه زایمان و من و بردن تو یه بخشه دیگه واسه حاضر کردن و بابایی هم رفت بخشه حسابداری مامان جون مریم هم پشت در بخش نشسته بود به دعا خوندن اول صدایه قلب...
26 آبان 1392

افتادن بند ناف نفــــــــــــــــــس

امروز جمعه 10 آبان ساعت 10 شب بند تافه نفس جووووووووونم افتاد و ما خیلی خوشحال شدیم  آخه مامان جون اذیت میشدی و همش بنده نافت به پوشکت گیر میکرد راستی امشب علی آقا شوهره عمه خدیجه اذان و اقامه هم تو گوشت گفت و کلی واسه خوشبخت شدنت دعا کرد عزیزم  آدرسه چنتا عکس از نفسو میذارم تا بزودی بیام و عکسایه بیشتری بذارم  ببخشید چون عجله دارم نتونستم درستشون کنم http://www.8pic.ir/images/85499753767037069372.jpg http://www.8pic.ir/images/57604646963858401711.jpg http://www.8pic.ir/images/97823138698123147085.jpg ...
11 آبان 1392

غربالگری و زردی نفس مامان

فدات بشم الهی روزه پنجمت یعنی 5 شنبه 9 آبان با مامان جون مریم و بابا مجتبی بردیمت واسه غربالگری وقتی رفتیم خانومه گفت حسابی باید شیر بخوری و پاشنه ی پایه چپتم واست بمالیم تا حسابی نرم بشه  شیرتو خوردی و رفتیم تو اتاق، الهی بگردم واست به پاشنه ی پات یه سوزن زود و 5 بار فشار داد رو یه کاغذ تا خونت بریزه روش خیلی گریه کردی مامانی دلمون واست ضعف رفت ولی زود تموم شد و اومدیم بیرون و رفتیم سمته بیمارستان کسری تا دکتر شمارو چکاپ کنه، رفیتم پیشه دکتر گفت که احتمالا زردی داری   و واست آزمایش نوشت بمیـــــــــــــــــــــــــــــــره مامانت الهی که رفتیم تو آزمایشگاه و ازت آز گرفتن و تو کلی گریه کردی منو مامان جون مریم هم پا به پات ...
11 آبان 1392

آخرین ساعتهایی که تو دله مامانی

سلام عزیزه دله مامان سلام کوچولو امروز رفتم تو هفته ی 39 یعنی 38 هفتم کامل شد. امروز ساعته 2 وقته دکتر داشتم فدات شم شبم مامان جون طاهره عمه هدیرو پاگشا کرده بود و 23 نفر مهمون دات خلاصه از صب رفتم پایین ولی دلم یه جوری بود یه ذره شور میزد ولی فکر میکردم به خاطره کاره باباییه آخه تو کارخونه به مشکل خورده بودن  ساعت 2 شد و من رفتم دکتر 2 و نیم بود که نوبتم شد رفتم پیشه خاوم دکتر و تا نشستم گفتم خسته شدم تورو خدا یه راهکاری چیزی بده من زایمان کنم امروز اصن الان میخوام برم بلوک زایمان کلی خانوم دکتر بهم خندید گفت آآآآآآآی ترسو تو که هی میگفتی طبیعی میخوام این بود گفتم نه بابا الام بخدا طبیعی میخوام فقط میخوام زودی دردم بگیره خلاصه رف...
5 آبان 1392

کاهش حرکت نفس جون

سلام عزیزه مامان  امروز صب که از خواب پا شدم خیلی نگرانت بودم آخه تو از دیشب تا نزدیکایه ظهر فقط 2 بار تکون خوردی اونم خیلی کم و کوچولو زنگ زدم به دکترم گفت سریع پاشو بیا دیگه دکتر که اینجوری گفت خیلی هول کردم سریع زنگ زدم بابایی و لباسامو پوشیدم که مامان جون طاهره زنگ زد و خیلی نگزان بود آخه بابا حمید زنگ زده بود بهشون و گفته بود زود ناهیدو برسونید بیمارستان   نمیدونم چرا انقد شلوغش کرده بود بابایی خیلی ترسیده بود عزیزم  خلاصه با مامان جون طاهره و باباجون رفتیم دکتر و خانوم دکتر از شما نوار قلب گرفتو یه دستگاهم داد دستم که اگه تکون حس کردم دکمشو فشار بدم خلاصه 20 دقیقه ای بود که من خوابیده بودم و تو اون 20 دقیقه شما ...
10 مهر 1392