نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

نفس و مامان و بابا

اولین مشهد مشدی نفس

فدات بشم چون عید زیاد مسافرت نرفتیم تصمیم گرفتیم که بریم مشهد  روز چهارشنبه 17 اردیبهشت ساعت 9:45 صبح با هواپیما زاگرس(ریز به ریز میگم که بعدا اگه ازم پرسیدی یادم بمونه ) حرکت کردیم به سمت مشهد و ساعت 11 رسیدیم تو فرودگاه ترانسفر داشتیم برایه هتل اونجا هم سوار شدیم و رفتیم هتل(قصر طلایی اتاق1514)  یه کوچولو تو هتل معطل شدیم تو هم وقته شیرت بود و داشتی نق میزدی ولی خداروشکر همه چی عالی بود و خیلی خوش گذشت, تو اتاق هم واسه شما تخت نوزاد اوردن و  خلاصه کلی حویلت گرفتن مامانی  تقریبا روزی 2 یا 3 بار میرفتیم حرم و تو زیر زمین 3 تایی میشستیم تو هم کلاااااااا تو حرم میخوابیدی  روز جمعه ساعت 17:45 بازم با پرواز ...
24 تير 1393

اولین عید نفس بانوووو

امسال اولین سال تحویلی بود که تو عشقم پیشمون بودی عزیزم  سال تحویل ساعت 20:27:07 روزه پنجشنبه 29 اسفند 1392 بود سال تحویل رو بالا بودیم و 3 تایی کنار هم بودیم چند دیقه که از سال تحویل گذشت رفتیم پایین خونه ی باباجون اینا و کلی خوش گذروندیم شب نشینی هم رفتیم خونه باباجون مجتبی عید امسال رفتیم قم خونه دایی علی و با دایی اینا رفتیم خوانسار.
24 تير 1393

واکسن 6 ماهگی نفس بانو

عزیزدلم 5 اردیبهشت با مامان جون طاهره و بابا جون اسدالله رفتیم و واکسنتو زدیم من دلم نیومد بیام و نگاهت کنم مامان جون پیشت بود بگردم برات کلی گریه کردی ولی زود هم آروم شدی خداروشکر تب هم نکردی و حالت خوب بود. 
24 تير 1393

اولین سرما خوردگی عشقم

فدات بشم الهی شما سرما خوردی و من و بابا حمید رو کلیییییییییییی ناراحت کردی  از پاتختیه عمع هدیه که اومدیم تو حالت زیاد جالب نبود بمیرم الهی مش آبریزش بینی داری و عطسه و سرفه میکنی با بابا حمید بردیمت دکتر به قوله بابا جون نجیب بودی سرما که خوردی نجیب تر شدی دیگه کم واسم میخندی مامانی ایشالا زوده زود خوب بشی و دوباره بازیگوشیات شرو بشه عزیزم 
30 فروردين 1393

عکسهای جدید عشقمممممم

اینجا رو پای مامان مریم مثــــــــــــــــــــــــلا لالا کردی مثلاااااااااااااا اینجا تولده مامان ناهیدمه با بابا حمید و عمه هانیه و مامان جون و باباجون اومدیم رستوران سیمون تولد مامانم   الان یک ساعت بعده سال تحویله همه همش دارن شلوغ میکنن و عکس میندازن من تو بغله مامان و بابام نشستم و از شلوغی تعجب کردم خخخخخ اینجا رو دسته بابا حمیدم خوابیدم و دارم دلبری میکنم    ببینید دستام چقد تپلی شده مامانم همششش گازم میگیره    اینجا دارم با مامانم بازی میکنم و میخندم  این عکسو مامانم فقط به خاطره شکمه گنده ام گرفته  اینجا هم دارم تو تختم با اسباب بازی هام بازی میکنم&n...
30 فروردين 1393

عروسی عمه هدیه

سلام عزیزه دلم  هفته ی پیش دوشنبه 19 اسفند عروسی عمه هدیه بود منم از صب جوجورو گذاشتم پیشه بابا حمید و با مامان جون و عمه ها و خاله آزی رفتیم آرایشگاه و کلیییییییی خوشگل شدیم  فدات بشم الهی نمیدونی چقد ناز شده بودی تو عروسی، یه لباس عروسه کوچولوووووووو تنت کردم و یه هد هم خاله آزی واست بافته بود اونم زدم به سرت و کفش سفید کوچولو ها هم پات کردم و ..... خیلی خوردنی شده بودی هر کی میومد کلیییییییی قربون صدقه ی تو میرفت دایی علی که دیگه دلش ضعف میرفت همششششش زنک میزد میگفت ناهید نفس رو بردار بیار دمه در  یه سره میومد میگرفتت بهار میگفت علی به عشقه نفس اومده تهران عروسی عه خیلی خوش گذشت کاش بزرگ بودیو یادت میموند. ...
26 اسفند 1392

واکسن 4 ماهگی عشقم

عزیز دلم دوشنبه 5 اسفند صبحه زود با مامان جون طاهره و بابا اسدالله رفتیم واکسنه 4 ماهگیتو زدیم اولش خواب بودی و با مامان جون بزور بیدارت کردیم چون گفتن تو خواب واکسنو نمیزنن خلاصه با قلقلک بیدارت کردیم و رفتیم واکسنتو زدیم کلی هوااااااااااااااااار کشیدی ولی تا سواره ماشین شدیم آروم شدی مامان بهت شیر داد و تو با حرصصصص کامل میخوردی خخخخخ فدات بشم الهی که همه کارات بامزس عصر هم مامان جون مریم اومد و با آژانس رفتیم خونه ی اونا و شب رو اونجا موندیم که مامان جون کمکمون کنه  خداروشکر اصلا اذیت نشدی یه کوچولو تب کردی که اونم سریع اومد پایین تبت شبه قبلشم رفتیم پیشه دکتر جوادپور خییییییییلی دکتره خوب و با شخصیتیه  وزنت 5400 و قدتم ...
11 اسفند 1392

100 روزگی نفس جون

عزیز دله مامان دیروز 100 روزگیتو یه جشنه کوچولو گرفتیم  رفتیم پایین خونه مامان جون طاهره و با عمه هدیه و عمه هانیه واست یه جشنه کوچولو گرفتیم  ایشالا 100 ساله بشی دنیایه من  قول میدم زوده زود عکساشو بذارم 
24 بهمن 1392